ღ✿ღ من و همسری و گل دخترمون ღ✿&
قرار من با خـــدا اینه که... سلام مدتها بودکه نتونسته بودم به وبلاگم سر بزنم . چون واقعا سرم شلوغ بوده. پس این پست برای شروع مجدده. اومدم که که روز نوشتامو و خاطزات روزانمو اینجا یادداشت کنم. البته اگر عمری باشه... امشب سعی میکنم خاطراتمو از سال قبل که دختر عزیزم بدنیا اومد رو تا امسال بنویسم. مهر سال 92 دختر عزیزم پا بدنیا گذاشت و زندگیمونو شیرین تر کرد . 12 مهر بود که رفتم شهرستان . تا برای زایمانم کنار خانوادم باشم. یکهفته بعد دخترعزیزم در مشهد بدنیا اومد. بماند که چقدر اذیت شدم ... (که صد البته جزو بهترین خاطرات منه) .بعد بیست روز برگشتیم خونمون و منو همسرم زندگی سه نفره همراه با یک نوگل رو شروع کردیم. من از دانشگاه مرخصی گرفته بودم . و همه ی روز سرگرم دخترم بودم. اصلا باورم نمیشد منم یه فرزند دارم و بخاطر این نعمت خداروشاکر بودم. دخترم روز بروز بزرگتر میشد و حرکات جدیدی یاد میگرفت . حدودا چهارماهه بود که تصمیم گرفتم برای ترم بهمن ثبت نام کنم . و این کاروهم کردم. چون توی دانشگاه دولتی درس میخوندم عملا نرفتن به کلاس و بازدید های علمی برام غیر ممکن بود ولی خب گاهی در شرایطی قرار میگرفتم که ناچار میشدم نرم سرکلاس و بدنبال این کار گلهوشکایت اساتید محترم رو به جون میخریدم. چه روزای خوبی بود . منو همسرم و دخترم سه تایی باهم میرفتیم دانشگاه.( همسرم در دانشگاهی که درس میخونم شاغل هست) . همکلاسیام هروز دخترمو میدیدن و کلی ذوق میکردن. دخترم اصلا اذیت نمیکرد و حتی گریه هم نمیکرد این کارش باعث تعجب همه بود. اسفند ماه فرا رسید وما به لطف خدا ماشین خریدیم. و رفتیم شمال . این اولین سفر با ماشین خودمون بود خیلی خوش گذشت . دخترم که همش خواب بود تو ماشین. هععی یادش بخیر!! اخر اسفند همراه با اقا مهدی (برادرم ) رفتیم شهرستان. شب عید خونه پدرم بودیم .ومن درتکاپو بودم تا سریعتر داداش کوچیکم (حمید ) زن بگیره. ولی تا اون موقع قسمت نشده بود. خلاصه اینکه بعد چند روز قسمت شد وداداشم ازدواج کرد . هرچند داداش بزرگم (محمد ) هنوز ازدواج نکرده و دنباله کاره. ( همینجا براش دعا میکنم هرچه زودتر یه کار خوب پیدا کنه و ازدواج کنه. هرچند اعتقاد خودم براینه که کسی که ازدواج کنه خیر وبرکت به زندگیش سرازیر میشه و همه ی راه ها وکارها براش هموار میشه). تعطیلات که تموم شد برگشتیم خونه. وکم وکان درس شروع شد و میانترم و... . همسرمم مشغول کارای خودش بود. دخترم شش ماهش شده بود و واکسن شش ماهگی رو زد. که خوشبختانه خیلی اذیت نشد . دو سه روز بعد همسرم در حالی که داشت با استکان به دخترم اب میداد متوجه شد که دخترمون دندون دراورده. یه مروارید سفید و کوچولو که فقط یکمی از لثه اش زده بود بیرون .بماند که چه ذوقی کردیم ما دوتا:) . منم خیلی ذوق و شوق داشتم که میتونستم غذای کمکی رو برای دخترم شروع کنم ماشالله دخترم علاقه ی زیادی به خوردن فرنی و ... داشت. (الحمدلله) 22 اردیبهشت بود که تصمیم گرفتیم بریم زاهدان . چون از سه شنبه تا شنبه هفته یبعدش تعطیل بودیم . داداش بزرگم (اقا صادق ) زاهدان زندگی میکنه و انشالله سال دیگه برمیگرده مشهد . همه چیز یهویی جور شد وما راه افتادیم .سفر خیلی خوبی بود. یادش بخیر. فردای اون روز رسیدیم زاهدان . راه خیلی دور بود و تمومی نداشت. نزدیکای زاهدان جریمه هم شدیم:( . اونجا کنار خانواده ی داداشم و دخترای گلش خیلی خوش گذشت. هوا نه گرم بود نه سرد . در کل همه چی عااالی بود.جمعه شب برگشتیم. این اولین سفر طولاتی و دور و درازی بود که دخترم مارو همراهی میکرد. البته ماسفر زیاد میریم ولی این یکی از نظر مسافت خیلییییییییی طولانی بود. خرداد ماه ازراه رسید و رفتیم فرجه . تو فرجه ها اصلا نتونستم درس بخونم . امتحاناتمم شروع شد . خیلی سخت بود با بچه ی 7-8 ماهه و درس خوندن. هرچی بود تموم شد وباخودم گفتم عمرا اگه ترم بعد ثبت نام کنم!!! ماه رمضون رسید و شب بیداریهای ماهم شروع شد . دخترمون پاب پای ما بیداربود تااااااااااا سحر. ده روز اول ماه رمضون خیلی اذیت شد چونکه داشت دندون در می اورد . هیچی نمیخورد وکارش فقط گریه بود وجیغ! اینم بگم که جیغای دختر گلم تو فامیل معروفه:) شبای قدر بود که تلویزیون روضه پخش میکرد و دیدیم که دخترمون همصدا با روضه میخونه. وادای خوندنو در میاره. موقع اذون که میشد شروع میکرد به گفتن اذون .( قربونش بشم هنوزم همینطوره .تا صدای اذون وقران ویا مداحی و شعر و.. میشنوه شروع میکنه به خوندن. ) وخلاصه ما کلی ذوق میکردیم!! بعد ماه رمضون همراه با مادربزرگ و عمه های دخترم رفتیم شمال.( علی اباد کتول ) ازاونجاهم مشهدو نیشابور وبعدهم برگشتیم .. البته هواگرم بود و دخترم بخاطر کم خوابی و... کمی اذیت شد. ولی در کل خوب بود وخوش گذشت. گذشت وگذشت تا شهریور از راه رسید. تو این ماه دخترم چند حرکت اساسی یاد گرفت که اولیش سینه خیز بود . بعد دوهفته یواش یواش چاردستو پا یادگرفت بره. اونم در یازده ماهگی!! چند روز بعد که مشغول دیدن تلویزیون بودم متوجه شدم دخترم داره از تخت خودمون میره بالا تا توپشو برداره. ار تمام این حرکاتش فیلم گرفتم . چون میدونستم دیگه تکرار نمیشه این لحظات. تو همو ن روزا نتایج ازمون ارشد اعلام شد و همسرم تو رشته ی خودش یعنی مدیدیت قبول شد و مابسی خوشحااال شدیم. ماه مهر فرارسید و بوی ماه مهر هوش از سر همه ی بچه مدرسه ایها و حتی ما دانشجوها برده بود. تولد دخترم که مصادف شده با میلاد امام هادی (ع) ، رفتیم قم تا درکنار خانواده ی همسرم یه جشن تولد ساده بگیریم. خودم کیک پختم و تزیین کردم . خیلی خوب شده بود. جشن تولد دخترم با خوبی خوشی تموم شد. هرچند که دخترم خیلی سرحال نبود . عید غدیر هم قم بودیم وبعدش برگشتیم. این بود خلاصه ای از خاطرات قشنگمون در کنار دخترمون از مهر سال قبل تا مهر امسال. اینو هم بگم که خیلی از خاطرات زیبا و بیادموندنیمون هم برای همیشه تو حافظه ذهنم ثبته و شاید جاش اینجا نباشه و اینجا نگنجه ولی تو دفتر ذهنم حک شده برای همیشه. تو این هفته نوبت دندون پزشکی داشتم. سعی دارم انشالله بعد اینکه کار دندونام تموم شدوسرم خلوت شد ، برم گواهینامه بگیرم.ان شالله. خب دیگه فک کنم برای امشب بس باشه. فعلا یاعلی
من چشمامو ببندم...دستمو بذارم توی دستــــ خدا و باهاش برم جلو...
خدایــــا...قول بده توی مسیـــر دستمو ول نکنی...
قول بده مواظبــــ سنگای جلوی پام باشی... قول بده مواظبــــ آخرش باشی...
من...تا جایی چشمامو باز نگه داشتم که می دونستم چی خوبه و چی بــــد... ولی از این به بعدش با تــــو...
من اسمشو میذارم دوستـــی و تکیـــه به تـــو... و تــــو اسمش رو بذار توکل...
می دونم از توکل به هرکس پشیمـــون میشـــم ولی از توکل کردن به تــــو هیچ وقتـــــ پشیمـــون نمی شـــم...
مواظبمــــون باش و هوامون رو داشتــــه باش...!!!
بعد نوشت: دلم خیلی گرفته. بدجور هوای گریه دارم!
Design By : Pars Skin |