سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ღ✿ღ من و همسری و گل دخترمون ღ✿&

چقدر دلگیرند روز های جدایی

روز هایی که هر مناسبتی را به کامم تلخ می کند

مثل روز پر گشودنت مادر ... 

گرچه عید مبعث بود  اما خانه ما غمخانه شد... 

جای خالی ات تا همیشه فریاد میزند 

درست از همان روزی که پر گشودی ... 

و حالا بعد از ده سال گویی همین امروز بود که بر چهره مان گرد بی مادری نشست 

چقدر دنیا کوچک است بدون دستانت ...

چقدر هوا دلگیر است بدون لبخندت ... 

دلخوشم به بهشتی بودنت 

به اینکه شاد هستی به دور از هر غم و رنج 

به همنشینی همیشگی ات با خوبان 

به دعای خیرت .... 

روحت شاد مهربان ترین مادر دنیا 

زهرای زندگیمان .......گل تقدیم شما

شادی روح مادران و پدران اسمونی صلوات 

پ.ن : سالگرد مادر عزیزم 1شهریور بود. اما نتونستم زودتر ازین بیام و بنویسم :(




نوشته شده در جمعه 95/6/5ساعت 4:56 عصر توسط ღ مائده ღ نظرات ( ) |

گاهی
زندگی سخت است
و گاهی
ما سخت ترش میکنیم

گاهی
آرامش داریم،
خودمون خرابش میکنیم . . .
گاهی
خیلی چیزارو داریم
اما محو تماشای نداشته هامون میشیم . . .
گاهی
حالمون خوبه
اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم . . .
گاهی
میشه بخشید
اما با انتقام ادامش میدیم . . .
گاهی
میشه ادامه داد
اما با اشتیاق انصراف میدیم . . .
گاهی
باید انصراف داد
اما با حماقت ادامه میدیم . . .

و گاهی . . .

کاش بیشتر مراقب خودمون،
تصمیماتمون
و گاهی . . . گاهی های زندگیمون باشیم.

کاش یادمون نره که فقط

یک بار زنده ایم و زندگی می کنیم فقط یک بار...

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 94/8/19ساعت 4:42 عصر توسط ღ مائده ღ نظرات ( ) |

سلام خیلی وقته که نتونستم به اینجا سربزنم و از خاطراتم بنویسم . خیلی سرم شلوغ بوده و مجال اپ کردن نداشتم!

اول ازهمه سال جدید  رو به همه تبریک میگم امیدوارم که سالی پر از خوبی و خوشی و سرشار از برکت پیش روی همه

ما باشه.... ان شاءالله....

روزای اخر اسفندماه بود که دیگه واقعا سرم شلوغ بود و وقتم پر بود اساسی! حتی فرصت شیرینی پختن هم نداشتم ..

روز اخر اسفند بهمراه مهمونامون تصمیم گرفتیم بریم نیشابور .... و بالاخره راه افتادیم

جاده واقعا شلوغ بود ..تو راه چنتا تصادف دیدیم . و اصلا به ذهنم خطور نمیکرد که ممکنه تصادف بعدی خود ما باشیم

دخترم که عقب خوابیده بود بیدار شد و سعی داشت بیاد جلو پیش .. منم کمربندمو باز کردم تا راحت تر بتونم بیارمش جلو

حدودا داورزن بودیم که یهو یه صدای وحشتناک شنیدم و تنها چیری  که حس میکردم این بود که دارم به شدت به درو دیوار ماشین کوبیده میشم

و صداهای فریاد یا ابالفضل همسرم .... و دردی که تو ناحیه سر و دستم حس میکردم و دیگر هیچ!

که ماشین بعدچند دور چرخیدن وایستاد و من دخترمو سفت تو بغلم نگه داشته بودم ... اولش باور نمیکردم زنده ام ... بخودم اومدم که میخاستم پیاده بشم

و دیدم درهای ماشین باز نمیشه و بیرون چنتا ماشین نگه داشته بودن وهراسان بسمت ما میدویدن! محکم به شیشه ماشین کوبیدم که درو باز کنن

و رفتم پایین وهمسرمم فورا از طرف در عقب ماشین که پشت سرم بود پیاده شد سرگیجه داشتم دهنم پره خون بود اول نشستم تا یکم حالم جا بیاد

وبعدش رفتم ببینم چیشده... که دیدم جلوی ماشین از سمت راننده کلا جمع شده.... و خدارو شکر که سرعتمون کم بود خداروشکر که اون لحظه جاده خلوت بود

وگرنه معلوم نبود که چه بلایی سرمون میومد وچه بسا الان زنده نبودیم!

سرم بدلیل برخورد با شیشه جلوی ماشین بشدت درد میکرد شیشه ترک خورده بود ودستمم بدجور اسیب دیده بود وکبود شده بود ....

درصندوق عقب باز شده بود وهمه چی غیر از چمدون کف اسفالت و تو حاشیه جاده افتاده بود.... واقعا ترسناک بود برام! کمی بعد افسر اومد و بعد از انجام کارای لازم

ماشین ما وماشین مقسر رو یدک کردن و بردن....

خیلی حالم گرفته بود البته واقعا معجزه بود دخترم اومده بود جلو وعقب نبود که احتمال پرت شدنش به بیرون زیاد بود چون ماشین ما پراید 141 بود صندوق عقب ب اتاقک ماشین راه داشتو.....

هرجور بود بصورت MP3 توماشین خواهر شوهرم نشستیم و رفتیم خونه پدرم!

سال نو شروع شد .... اتفاقا خیلی هم خوش گذشت فارغ از اینکه دیگه ماشین نداریم ......!

مشهدم رفتیم بهمراه برادرم اقا مهدی که بسیااااار خوش گذشت .....

اخر سر هم قسمت شد که یه پژو 405 بخریم و با این ماشین مسافرتمونو خاتمه بدیم ...

سیزده بدر هم با اقا  مهدی رفتیم بیرون و کلی خوش گذشت!

راستی گواهینامم گرفتم! :) ( اخه خیلی وقته نتونستم بیام و بنویسم ! )

عکس های قشنگی از طبیعت دارم که بعدا ان شالله اضافه میکنم ....

فعلا بسه دیگه ..

 

 


نوشته شده در یکشنبه 94/1/30ساعت 3:36 عصر توسط ღ مائده ღ نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >
Design By : Pars Skin